او نشسته بود و می گفت که پارسایی از کنار او رد شد.پارسا پا برهنه بود
و بی پای افزار.او را که دید لبخندی زد و گفت:خوشبختی دروغ نیست اما شاید
تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر از دست دادن.
تا تو به این کفشهای تنگ آویخته ای دنیا کوچک است و ملال آور.جرات کن و کفش تازه
به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت:
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا می کنی تا پا برهنه نباشی.
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد:من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود.
هر بار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که
قدری بزرگ تر شده ام.هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.
حالا پا برهنگی پای افزار من است زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه من نیست.
پارسا این را گفت و رفت...
:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40